تصویر هدر بخش پست‌ها

𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐰𝐞𝐛𝐥𝐨𝐠

اینجا وبلاگه دارکه چون زندگی دارکه پس دارک باشید

عشق حقیقی پارت ۲۰

عشق حقیقی پارت ۲۰

| 𝐅𝐚𝐢𝐥𝐞𝐝 𝐛𝐨𝐲

برايه تاخیر معذرت میخوام گوشیم در دسترسم نبود 

 

 

بعد از چند دقیقه آدرین گفت: وای مرینت نوازش دستات خیلی آرامش بخشه و داره باعثه میشه که کم کم خوابم ببره یکی از دستام رو گرفت و گذاشت رو قلبش قشنگ ضربان قلبش رو حس میکردم و بنظرم خیلی قشنگ بود پس گفتم : وای خیلی قشنگه که اون یکی دستمم رو گرفتو بوسید بعدش گفت : بنظرم بهتره بلند شم چون کم کم داره نوارش دستات باعث میشه که خوابم ببره خواست بلند بشه که اجازه ندادمو بهش گفتم: خوب خوابت ببره چی میشه مثلن اینجا کسی که غیره منو تو نیست هست ؟؟ راحت بگیر بخواب چون دیگه از این فرصتا گیرت نمیادا حالا خود دانی . خندید و گفت : باشه ولی خوب پاهات درد میگره . گفتم : تو نگران نباش . گفت : باشه و دوباره سرشو گذاشت رو پاهام منم موهایه نرمو لطیفشو نوازش کردم که بعد از چند دقیقه نفساش منظم شد بهش نگاه کردم که با یه لبخنده رویه صورتش خوابش برده لبخندش خیلی قشنگ بود و واقعا تو حالته خواب بامزه تر بود واقعا اون لحظات بهترین لحظاته زندگیم بود خیلی حسه خوبی داشتم باورم نمیشد که آدرینی که عاشقش بودمو حتی با دیدنش دستوپامو گم میکردم الان رویه پاهام خوابه یه نفسه عمیق کشیدمو به دور اطرافم نگاه کردم تو دلم از آلیا کلی تشکر کردم که بهترین شبه زندگیم رو برام رقم زد به خودم گفتم حتما فردا کلی ازش تشکر میکنم همینجوری به موهای طلای آدرین خیره شده بودم دلم براشون ضعف رفت و میخواستم موهاشو ببوسم آروم سرمو خم کردمو موهاشو بوسیدم خیلی بویه خوبی میدادن خیلی آروم دوباره نشستمو به دورو اطرافم نگاه میکردم همینجوری یه ۱۰ دقیقه ی گذشت که حس کردم آدرین داره تکون میخوره بهش نگاه کردم دیدم داره بیدار میشه چشماشو کامل باز کردو یزره چشماشو مالوند بهم خیره شدو با لبخند گفت : بهترین خوابی بود که تاحالا داشتم بعدش بلند شدو نشست بهش گفتم : بهتره دیگه کم کم بریم خونمون دار دیر میشه . گفت : نه تازه داره خوش میگذره نمیشه بیشتر بمونیم تازه نمیخوام بری . گفتم : نگران نباش روز های دیگه هم هست و من همیشه پیشتر و اگه دیر برم خونه مامان بابام نگران میشن خودت درک میکنی دیگه . گفت : خیلی خوب باشه ماشینم همین نزدیکی هاست بیا بریم خودم میرسونمت. گفتم : باشه و باهم بلند شدیم رفتیم سواره ماشینش شدیم منو  رسوند خونه وقتی خواستم از ماشین پیدا بشم گونشو بوسیدمو پیاده شدمو ازش خداحافی کردمو رفتم سمته دره خونه کلیدو از کیفم در آوردمو وارد قفله در کردمو وارد شدم مامان گفت : خوش گذشت گفتم : آره خیلی خوش گذشت من.یزره خستم میرم اتاقم خسته ام گفت : خداروشکر که بهت خوش گذشته باشه برو دخترم رفتم تو اتاقمو لباسامو در آوردم پریدم رو تخت از رویه خوشحالی متکا رو تویه صورتم کلی فشار دادم خیلی خوشحال بودم داشتم همینجوری به امشب فکر میکردم که کم کم خوابم برد. 

از زبون آدرین

مرینتو رسوندمو بعدش رفتم خونه خیلی خوشحال بودم واقعا از رویه خوشحالی داشتم مثله بچه ها اینورو اون ور  میپریدم لباسامو عوض کردم که گوشیم زنگ خورد به گوشیم نگاه کردم دیدم بابامه خیلی عصبانی شدم بعد از ۸ سال حالا بهم زنگ زده 😡 گوشیو جواب دادم و با لحن سردو بی روح گفتم : سلام بابا.گفت : سلام پسرم چخبر. دستمو مشت کردمو و گوشیو تویه دستم فشار دادم تو دلم گفتم یعنی چی چخبر بعد از ۸ سال حالا برات مهم شده که من چیکار میکنم خیلی سرد جواب دادم : هیچی خبری نیست خبرا پیشه شماعه 😡. گفت: درسته منو مادرت ۶ روز دیگه داریم برمیگردیم. گفتم : عالیه خوب حالا من چیکار کنم الان . گفت : هیچی فقط میخواستم بدونی . گفتم : باشه الان میدونم اگه کاری ندارید من باید برم کار دارم . گفت : باشه. تلفنو قطع کردمو انداختم رو مبل نمیخواستم شبه به این خوبی رو خراب کنم پس اصن به این موضوع اهمیتی ندادم واقعا خسته بودم پس رفتم تو اتاقمو خوابیدم.

 

خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه این پارت شرط نداره پس تا پارته بعد خدانگهدار