![عشق حقیقی پارت ۸](https://s8.uupload.ir/files/20230711_130642_1331582760_ydc1.jpg)
عشق حقیقی پارت ۸
هعیییییییییییییی برید ادامه مطلب
استاد شروع به درس دادم کرد اما من خیلی ذهنم درگیر این بود که چرا آدرین ازم پرسید چرا دیر کردی واقعا برام سوال بود و برای پروژمون هم قرار بود ۲ روز دیگه با آدرین به نمایش مد لباس برم استرس داشتم ولی هیجان زده هم بودم که قراره به نمایش مد لباس آدرین برم به خودم گفتم : آخه چرا من دارم به ۲ روز دیگه فکر میکنم پس بیخیال فکر کردن شدم و با دقت به حرف های استاد گوش کردم وقتی زنگ خورد وسایلم رو جمع کردم و گذاشتم داخل کیفم هوس ساندویچ کرده بودم پس رفتم از بوفه یه ساندویچ گرفتم و رفتم تو حیاط که آلیا اومد پیشم و گفت : چه خبر دختر تا اومدم جواب بدم دیدم آدرین اومد و جلوم وایستاد و گفت: سلام فردا ساعت ۷ شب یه پارتی داریم که قراره کل کلاس بیان اگه شماهم میاین بگین که با نینو هماهنگ کنم و آدرس پارتی رو بهتون بدم آلیا رو به من کرد و با تعجب گفت : چرا نینو به من نگفته بعد یه اخم وحشتناک اومد رو عبروهاش و با لحن جدی گفت : حتماااااااااااااا میام و منو آدرین هم زمان با هم گفتیم : نینو خدا بیامرزتت بعد آلیا رفت و منو آدرین زدیم زیر خنده که آدرین گفت : نگفتی میای یا نه گفتم : میام بعد آدرین یه لبخند کوچیک زد و گفت : پس آدرس رو برات میفرستم فردا بیا گفتم : باشه و آدرین رفت رفتم رو نیمکت نشستم و ساندویچم و خوردم و زنگ خورد و رفتم سره کلاس
از زبون آدرین
خیلی خوشحال شدم که مرینت قراره بیاد کلی هیجان داشتم برای فردا و فقط میخواستم فردا بشه و من مرینت رو تو پارتی ببینم ولی دلم برای نینو میسوزه چون قراره آلیا بد بلای سره نینو بیاره یه پوزخندی کوچیکی به حال و اوضاعه نینو زدم و رفتم و به بقیه ی همکلاسی هام گفتم بعد زنگ خورد و رفتم سره کلاس
چند ساعت بعد
از زبون مرینت
( الان زنگ آخر خورده و مرینت تو راه خونست ) به این فکر کردم که حالا باید اینهمه تکلیفی که استادمون بهمون داده رو انجام بدم نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و بیخیال فکر کردن شدمو به راهم ادامه دادم تو راه آندره ی بستنی فروش رو دیدم یاد بچگیام افتادم که چقدر بستنی دوست داشتم لبخندی زدم و با خودم گفتم : چه به موقعه گشنم بود رفتم و از آندره یه بستنی خواستم که آندره گفت : مرینت خیلی وقته که نیومدی این یه دفعه مهمون من. گفتم : ممنون و آندره به چشمام نگاه کرد و گفت : یه چیزی تو چشم هات عوض شده وقتی به چشم هات نگاه میکنم انگار میخوای با یک نفر باشی و بنظرم اون شخص خیلی آدم خوب و مهربونیه خنده ی ریزی کردم و گفتم : شاید. که آندره گفت: پس رنگ طلای به رنگ موهاش و سبزه زیبای جنگلی به رنگه چشماش و بستنی رو بهم داد از آندره تشکر کردم به راهم ادامه دادم و تو راه آروم آورم بستنیم رو میخوردم وقتی بستنیم تموم شد واقعا خوشحال بودم و دیگه کلافه نبودم بعد از چند دقیقه به خونه رسیدم در رو باز کردم و به مامان بابا سلام کردو و رفتم تو اتاقم لباسم رو در آوردم و یه دوش گرفتم و یزره استراحت کردم و بعدش سر حال شدم پس رفتم سراغ تکالیفم ۳ ساعت طول کشید تا تموم بشه وقتی تموم شد حسابی خسته شده بودم ولی با یاد آوری صورت آدرین و چشم های سبزه قشنگش لبخند رو لبم اومد و به بستنی که آندره بهم داد فکر کردم و گفتم : واقعا راست میگن بستنی های آندره واقعا جادوییه بیخیال فکر کردن شدمو رفتم مسواک زدمو خوابیدم
خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه تا پارت خدانگهدار